به نام خدا
نوشته فرزانه قلخانی
دیروز عصر تو فضای خالی خیال مرا پر کرده بود و غبار سیمین گذرت بر آوار آیینهها پیدا بود. دیروز وجودم خستگی را بیش هر روز دیگر احساس میکرد و صدای تپش پنجرهها غریبانهتر به گوش میرسید و دلم تنهاتر از همیشه در بیراهههای سکوت به دنبال تو میگشت. چشمم بیتابی میکرد و میخواست اندکی از بغضهای دلش را بر گستره ورق جاری کند و این حکایت ناگفته را آغاز کرد:
ای بهترین میدانی تو تنها کسی هستی که من شبها در ناله جیرجیرکها و هقهق پیچکهای خشک در خیالش تا سپیده صبح بیدار میمانم و من آن تختهپارهام که سالها در ساحل خاموش سیلخور امواج است و یا قایق پهلوگرفته در دل اقیانوس که سالها در آرزوی ساحل نمناک بغضها را به اعماق گلو میکشاند و هرگاه اشکی از چشمانش جاری میشود سرش را زیر آب میکند تا قطره اشکش در دل دریا گم شود. چقدر دوریم از هم آنجا تو هستی در بیکرانه وجود و اینجا که من هستم در کنج خاطرات تار که این ظلمت بی تو بودن را حتی فانوس قلبم را هم روشن نمیکند.